محیامحیا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره

محيا نبض زندگيمون

تولد پنج سالگی جیگر طلای مامان وبابا

  دخملك گلم امسال هم جشن تولدت مصادف بود با اواخر ماه عزيز محرم ما قرار گذاشتيم تولد پنج سالگيتو بعد از اين ماه بگيريم علاوه بر اون مامان جون واقاجون عزيزمون هم كه سي ام اذر امسال به خونه خدا تشرف يافتن وخدا رو شكر رفتن مكه ما هم صبر كرديم تا اونا تشريف بيارن كه تواين فاصله هم عمو حسن خدا رو شكر ازدواج كردن وزن عمو رعنا بهمون ملحق شدن (زن عموي عزيز ايشاله خوشبخت بشين) من حساب كردم ايشا له تولد هفت سالگيتو  دقيقا روز تولدت جشن ميگيريم از حالا تو ذهنم كلي برنامه ريزي ميكنم جشن تولد پنج سالگي دخملكم علا وه بر مهموناي عزيز هر سالمون مهموناي جديدي هم داشت دوستت  پارلا جون ومامانشون و زن عمو رعنا ولي وقتي مامان بابايي...
20 آبان 1394

سفر شمال دخملکای شیرین مامانی وبابایی

اوايل شهريور ماه سال نود وسه بابايي تصميم گرفت كه ما رو ببره شمال ... قبل بدنيا اومدن نازنين يه بار رفته بوديم شمال ولي ما فكر ميكرديم تو يادت رفته كه شمال چه جور جايي همين كه بابايي بهت گفت ميخوام ببرمتون شمال تو كلي ذوق كردي وگفتي يعني ميخوايم بريم دريا ....من وبابايي خيلي تعجب كرديم تو يادت بود  وما ازاينكه دختر باهوشي داريم خيلي خوشحال شديم (ومن در دلم از خداي مهربان بخاطر هديه زيبايش تشكر كردم) مامان جون (مامان بابايي)هم با ما اومد وما به شمال رفتيم خيلي بهمون خوش گذشت كه شاهدش هم عكسايي كه برات ميذارم به خيلي جاها رفتيم وكلي سوغاتي و وسايل خريديم به نمك ابرود رفتيم واونجا به تله كابين سوار شديم اولين بارمون ب...
20 آبان 1394

تولد چهار سالگی جیگر طلای مامان وبابا

دخملك گلم اين سال هم طبق سالهاي قبل تولدت مصادف بود با ماه صفر ومن بعد از بدنيا اومدن نازنين كوچولو تازه ميتونستم براحتي سر پا وايسم واسه همين بابايي گفت كه امسال جشن تولدتو ساده وخونوادگي بگيريم ولي همه چون خودشون روز تولدتو ميدونستن غافلگيرمون كردن وهمه اومده بودن البته مامان جون و خاله ها عصر اومدن وبرات كادو  اوردن ولي هر قدراصرار كرديم شام نموندن وعمه ها ومامان جون هم زنگ زدن كه داريم مييايم خونتون ما هم گفتيم پس واسه شام بييان من وبابايي واست دوچرخه خريده بوديم كه تو هم كلي ذوق كرده بودي همش با دو چرخت مشغول بودي خاله جون قبل اينكه بره حسابي تو پختن شام كمكم كرد (خاله جونم ازت ممنونم) بعد شام و كيك نوبت به كادوها رسيد...
20 آبان 1394

اسباب کشی وماجراهای شیرین...

از عید  امسال(سال نود ودو)  تصمیم گرفته بودیم گه خونمون بفروشیم  ویه خونه دیگه ای بخریم با وجود اینکه این خونه رو خیلی دوست داشتیم   ولی خوب چون حیاط خیلی بزرگی داشت وتو همیشه تو حیاط بودی واصلا تو نمییومدی حتی تو زمستون هی سرما میخوردی ومریض میشدی من و بابایی هم وقتی که متوجه شده بودیم که قرار زمستون امسال یه جوجه طلای دیگه هم داشته باشیم هی فکر میکردیم که چیکار کنیم  اخر سر به این نتیجه رسیدیم که چاره ای جز فروش خونه قشنگمون نداریم خیلی زود خونمون بفروش رفت ما یه ابارتمان خوب خریدیم خرداد ماه نود ودو به خونه جدید رفتیم من که خیلی خوشم اومده بود  یه ماه بیش برای خونوادمون ماه خیلی خوبی بود اخه عم...
12 آبان 1394
1